شهید همدانی می خواست در مسجد کار فرهنگی کند
از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه⁉️
گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره،.
بروم یک گوشهای از این مملکت تو یک مسجدی، تو یک پایگاه بسیجی برای بچههای نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم، سرباز تربیت کنم، کاری که تاحدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم!!!
شهیدی دیالمه که حتی کوچکترین حق ها را نگه می داشت
من یک حق داشتم!
خاطره ای از یک شهید نماینده مجلس . . .
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
شهید عبدالحمید دیالمه
عنایاتی که به شهید سید مجتبی علمدار می شد
سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو.
شهید سید مجتبی علمدار
حل شدن مشکل همسایه با کمک خواستن از شهید سیاهکالی مرادی
همسایه شهید:
من از همسایه های این شهید بزرگوار بودم.یک مشکلی داشتم نیت کردم برای شهید و صلوات فرستادم الحمدالله مشکلم حل شد.همان شب خواب دیدم شهید در کنار امام ایی و امام خمینی ره نشسته اند و میگویند به خانواده ام بگویید من حالم عالیست
وقتی این ماجرا را برای مادر بزرگوار شهید تعریف کردم.ایشان منقلب شدند و بیان کردند همان شب همسر شهید مهمان امام ایی بوده اند و شام هم در بیت حضور داشته اندو حتما پسرم در کنار همسرش بوده است
شهید حمید سیاهکالی مرادی
مستجاب شدن دعای شهید که برای تشنگی نیروهایش دعا کرد
بچّهها محاصره شده بودند
نیروهای پشتیبانی نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد.
شهید محمدرضا کارور
دوری از تجمل شهید مصطفی چمران
همسر شهید:
به مصطفی می گفتم: «من نمی گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان ها چیزی ندارند، بدبخت اند.»
مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: «چرا ما این همه عقده داريم؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند، نشان دهیم خوبيم؟ این آداب و رسوم ماست. نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است؛ مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم می شود، گردوخاک كفش هم نمی آید روی فرش.»
او می گفت: «این ها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم و اسلام. به همین سادگی.»
وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه می آورم»، مصطفی رنجید؛ گفت: «مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است كه نمی خواهم عوض شود.»
نماز شب های شهید مسلم نصر
همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
✍️گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.
توصیه شهید به صبر و مقابله با هوای نفس
ایشان در سال 1365 در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره جانباز شد و پس از سالها تحمل درد ناشی از مجروحیت به خیل شهدا پیوست.
مزار ایشان در گلزار شهدای اسلام آباد درچه می باشد.
خاطراتی در مورد شهید عبدالرسول قربانی
????خبر شهادت سرهنگ قربانی مثل بمب در شیراز پیچید. عجیب ترین صحنه در تشیع جنازه رسول حضور چند جوان بود ،که به قول خودشان به دست جناب سرهنگ آدم شده بودند،انگار همه یتیم شده بودند ،هر خانه ای که می رفتی عکس جناب سرهنگ قربانی به چشم می خورد ،با این وجود خون به ناحق ریخته اش مثل آتش فشانی در سینه بازماندگان می جوشد.
????شهید عبدالرسول قربانی که در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۲۶ به علت به دام انداختن باند اشرار و گروگانگیر در استان فارس بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل گردید .
***
????همیشه دوست داشت که نیروهایش از لحاظ علمی پیشرفت کنند و به روز باشند. دوست داشت ادامه تحصیل بدهند و همه چیز را علمی و اصولی یاد بگیرند. میگـفت عـلـم در حـال پیشرفت است و نمیشود از روشهای قدیمی برای این کارهای حساس استفاده کرد.
????اگر کسی از نیروهایش درحال تحصیل بود، هوایش را داشت. با شرایطش راه میآمد تا بتواند براحتی سال تحصیلی را پشت سر بگذارد.
درباره این سایت